، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 24 روز سن داره

جوجه زیبای مامان

تولد دو سالگی سوین

11تیر پنجشنبه  مامان بزرگ اینا رو دعوت کردیم خونمون چون تولددت هم 14 تیر بو دگفتیم یه کیک تولد هم بگیریم بابایی کیک تولد باب اسفنجی خرید و منم لازانیا و قورمه سبزی پختم و برات جشن گرفتیم مامان بزرگ و بابابزرگ 100تومن عمه سهیلا و آیدا و عمه سولماز و عمو ایدین  هم اساب بازی و عروسک دستشون درد نکنه حالا بعد برای خاله ها یه تولد میگیریم ...
30 تير 1394

سوین در انزلی

جمعه 26 تیر ماه من و تو و بابایی  و بابابزرگ رفتیم بندر انزلی ویلا گرفتیم و خیلی خوش گذشت بعد از صبحانه رفتیم مرداب و بعدش هم ناهار خوردیم شنبه صبح هم که عید فطر بود رفتیم آستارا که خیلی شلوغ بود گ دریا هم کنار ویلا بود و تو داد می زدی دریااااااااااااااااااااااااااااااااااا خیلی ذوق زده بودی کلمات جدیدت: مامان عشق منی ؟ جون منی؟ مامان بزرگ بابابزرگ دوست دارم
30 تير 1394

مهمونی های اردیبشهت

سه شنبه عصر  مامان  بزرگ گفته بود برم خونشون دنبالت تا اونا با عمع برن نمایشگاه کتاب که به ناگاه خاله حمیده به دادم رسید مثل همیشه و چون خاله سمانه هم از بیرجند رفته بود خونشون شوهر خاله سمانه رفته بود خونه مامان بزرگ و تورو تحویل گرفته بود عصر هم تو با خاله سمانه اومدی خونه وکلی با ستایش بازی کردی چهارشنبه من سرکار نرفتم و اونا عصر رفتن بیرجند صبح پنج شنبه هم دایی بابایی هم اومد خونمون و هنوز هم  هستن
27 ارديبهشت 1394

تو بخند تا من شاد باشم

پنج شنبه شب خانوم دایی یونس اومد خونمون اخه امده بود نمایشگاه کتاب شب خونه ما موند اینقدر ذوق کرد بودی که نگو همش دور و برش می پلکیدیو باهاش نامفهوم حرف می زدی می گفت خاله جمعه بعد ناهار هم رسوندیمش مترو تا دوباره بره نمایشگاه بعد رفتیم خونه خاله حمیده تا لوازم  مهناز جونو  برسونیم  خونشون چون شب می خواست بره اونجا بعد هم خونه مامان بزرگ که شام موندیم خوش گذشت هر جا که تو بخندی من هم خوشم       ...
20 ارديبهشت 1394

دختر نازم

دختر گلم دیگه داره دو سالش میشه دندوناش تقریبا همه درآومده بزرگ شده کلمات را نامفهوم میگه نخاوه= نمی خوام بلیم= بریم سلام مامان بابا عمه و خاله و دایی و ... یکشنبه شب 30 فروردین دایی جواد با خانوادش از مشهد اومدن البته قبلش خونه خاله ها رفته بودن اون شب تا فردا کلی با سیدمهدی و فاطمه سادات بازی کردی دوشنبه رو مرخصی گرفتم و ناهار خاله حمیده هم اومد ساعت 3 عصر دایی اینا رفتن شمال و خاله حمیده تا عصر موند   جدیدا خیلی دلگیرم از همه و همه چی نمی دونم ادما فرق کردن یا من دارم عوض میشم خیلی دلم گرفته تنها دلخوشیم سوینه ...
2 ارديبهشت 1394

عیددیدنی ها ی تهران

بیرجند عید دیدنی تموم شد اینجاشروع شد چهارشنبه شب عموحامد و خاله مریم از دوستای بابایی اومدن خونمون شب نشینی و عیددیدنی پنج شنبه  شب هم رفتیم خونه عمو امیر دوست بابایی شام اونجا بودیم عمو حامد و خانومش هم بودن جمعه ناهار هم رفتیم خونه خاله حمیده خاله زهرا اینا هم بوذن خیلی خوش گذشت یعنی 28/1/94 هفته قبل هم جمعه نهار خونه خاله زهرا بودیم بعد از خونه خاله حمیده رفتیم دیدن آیدا جون و عمه سهیلا
29 فروردين 1394

دختر مهربونم

گاهی وقتا می خوام خیلی زیاد دربارت بنویسم اماوقت نمیشه حالا می فهمم عشق فرزند یعنی چی گاهی وقتا صدام می زنی مامایی مامایی و میای موهامو می بوسی و من با این کارت عشق می کنم خیلی دوست دارم عروسک قشنگم  
18 فروردين 1394

عیددیدنی

ار زوز دوم عید مهمونها اومدن خونه مامان بزرگ و ما هم همش می رفتیم عید دیدنی با همه دوست شده بودی به مرغ می گفتی مخخ و همه می خندیدن به پار ک میگفتی پرررررررک جمعه ساعت 4 صبح هفت فروردین اومدیم تهران و از شنبه هم اومدبم سرکار  
9 فروردين 1394

مسافرت عید

بیست و نهم  اسفند 93 من و تو و بابایی رفتیم بیرجند خییییییییییییییییلی خوش گذشت رفتیم روز اول مناوند سرخاک بابابزرگ  
9 فروردين 1394