تو بخند تا من شاد باشم
پنج شنبه شب خانوم دایی یونس اومد خونمون
اخه امده بود نمایشگاه کتاب
شب خونه ما موند اینقدر ذوق کرد بودی که نگو
همش دور و برش می پلکیدیو باهاش نامفهوم حرف می زدی می گفت خاله
جمعه بعد ناهار هم رسوندیمش مترو تا دوباره بره نمایشگاه
بعد رفتیم خونه خاله حمیده تا لوازم مهناز جونو برسونیم خونشون چون شب می خواست بره اونجا
بعد هم خونه مامان بزرگ که شام موندیم
خوش گذشت
هر جا که تو بخندی من هم خوشم
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی